کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

اشتباه

هی دور می شوی
پرهیز می کنی
کنار می کشی چرا؟
گاهی کمی آلودگی … بد نیست
گاهی کمی آلودگی از اندوه آدمی می کاهد
خیلی ها خیلی وقت است
که رویاهای خود را در ایستگاهی دور جا گذاشته اند
به عمد آمده اند زندگی کنند
می گویند بی خیال هرچه که بود و بی خیال هرچه که هست.
تو هم مثل خیلی ها از اشتباه نترس
نزدیک تر بیا
اشتباه یکی از عالی ترین علائم اثبات آدمی ست...!

 

"اشتباه/ سیدعلی صالحی"

 

خداحافظ کریستف کرافت !

بالاخره ژان کریستف تموم شد. دیشب یه بار دیگه مقدمه کتاب رو که مربوط به شخصیت رومن رولان بود خوندم. به یقین می تونم بگم که کریستف بدل روح رومن رولان ه چون تموم اتفاقاتی که در زندگی نویسنده اتفاق افتاده به نوعی در کتاب انعکاس پیداکرده بود البته شاید با کمی تغییر در جزییات. از نظر توصیفی کتاب در سطح بالایی ست و گاهی این تفضیلات از حوصله آدم خارج میشه اما برای درک حرفا و روحیات کریستف لازمه. نویسنده توضیحات خوبی درباره روحیات مردم آلمان ، فرانسه و تا حدودی ایتالیا در اختیار خواننده میذاره که باعث میشه آدم تامل و شناخت بیشتری درباره این نژادها ، روحیات و فضای فکری اونها داشته باشه.

****

حدود یا بیشتر از سه ماه با کریستف زندگی کردم. از لحظه ای که در گهواره بود تا واپسین لحظات زندگیش. در تمام اون لحظه هایی که رنج میکشید ، عصیان میکرد ، لذت می برد ، عاشق میشد ، تنها می موند ... من هم همراهش بود. گاهی خیلی بهش نزدیک میشدم چون انگار دیگری از زبان من از انچه که در درونم می گذشت ، صحبت میکرد . به یقین که کریستف در قسمتی از روح من ثبت شده و همراه من خواهد بود.

وقتی به دویست صفحه پایانی کتاب رسیدم ، احساس سنگینی می کردم. بیشتر احساس دلتنگی بود چون باید بعد مدتی که باهاش زندگی کردم ازش جدا می شدم. دیشب وقتی داشتم به شباهتهای خودم وکریستف و انچه که هر دو پشت سر گذاشتیم ، فکر می کردم ناخودآگاه گریه کردم. نمی دونم چرا جدا شدن ازش برام سخت بود. انگار عزیزی یا قسمتی از وجودت ازت جدا میشه هرچند ممکنه در آینده با شخصیتهای دیگه ای که قسمتی از وجود خودم رو منعکس کنه رو برو بشم اما ( نمی دونم شاید اشتباه کنم ) کریستف تاثیر عمیقی در من گذاشت! در صفحات پایانی ، من هم همراه اون پیری و درماندگی و خستگی رو احساس کردم.به یاد زمان از زندگی خودم افتادم که توی سن بیست و سه سالگی احساس یک زن سالخورده خسته رو داشتم طوری که  وقتی حرف میزدم مدام می گفتم " پیر شدم " و این جمله نه فقط کلمات که احساسی از اعماق جانم بود. دلبستگی ها و از دست دادن های کریستف از طرف دیگه دلگیرم می کرد چون دقیقا می فهمم دوست داشتن آدمای زندگیت و اجبار به ترک اونجا چقدر سخت و گاها طاقت فرسات طوری که تو به مرور یاد میگیری که نباید زیاد دلبسته کسی بشی ... شایدم کریستف تنها بهانه بود که من برای خودم گریه کنم! به هر حال هر چه که بود تموم شد. یعنی وقتی که بمیریم دیگران به همین راحتی میگن : هرچه که بود تموم شد ؟!

*****

خوبی زندگی اینه که منتظر نمی مونه و میگذره!

یک رویای شیرین

بعد از مدتها دیشب فرصت کردم کتابی توی خونه دستم بگیرم و بخونم. خیلی وقت بود که فرصتی برای آسوده نشستن و کتاب خوندن رو توی خونه نداشتم. کتابای که تو خونه میخونم معمولا ازون دست هستن که باید ازشون یادداشت برداری کنم واسه همین زمان و انرژی خاص می خوان. اما دیشب با این که خیلی خسته بودم ، کریستف رو دستم گرفتم . یادم نمیاد کی خوابم برد اما توی خواب و بیداری همش فکرم درگیر کتاب بود ! انگار مغزم نمی خواست خاموش بشه.مدتها بود که با یه کتاب به خواب نرفته بودم ! مدتها بود که با یه کتاب از خواب بیدار نشده بودم. دلم میخواست توی یه خونه کوهستانی زندگی می کردم با یه کتابخونه بزرگ. هروقت که میخواستم کتاب میخوندم و یا توی طبیعت راه می رفتم. صبح قبل از طول خورشید بیدار میشدم و می رفتم روی بلندترین نقطه و طلوع خورشید رو نگاه می کردم ، نور آفتاب روی پوستم حس می کردم , بعد کتاب شعری از سهراب یا فریدون برمیداشتم و بلند می خوندم . بر می گشتم خونه و یه شیر قهوه داغ و غلیظ درست می کردم و کتابی از نادر ابراهیمی دستم می گرفتم ( آخ که چقدر دلم برای نادر تنگ شده ). بعد ... 

نصیحت

هیچکس آنقدر عاقل نیست که به نصیحت هیچکس احتیاج نداشته باشد. 


" نادر ابراهیمی "



پ.ن: مرسی امین عزیز

تو میدمی و آفتاب می شود

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

 

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

 

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن


نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود


" فروغ فرخزاد " 


پ.ن : وای این شعر خیلی خوبه. خیلی بهم مزه داد.