کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

انتهای آرامش دنیا

من : بابا من یه میز کار با این مشخصات می خوام.


بابا : تو فقط ابعادش دقیقش به من بده ، باقی ش با من !



و این جمله به اندازه تمام آرامش دنیاست ! روز مرد مقدس " پدر " مبارک. 

تو بدان این را ، تنها تو بدان

هیچ کس نمی توانست

مرا به کشتن دهد

هیچ کس 

به قشنگی تو

مرا نکشت.



" عباس معروفی "

به کجا چنین شتابان ؟

گاهی وقت ها باید 

رفت رفت رفت

یک خیابان دراز را گرفت

تا آخرین نفس رفت

پیچید به یک کوچه ی باریک

و نا پدید شد.



" عباس معروفی "

دوگانه ی اول *

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.

ما دو مسافر بودیم ، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.

او بار شراب داشت ، و من، به جستجوی شراب آمده بودم.

او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او بودم.

و هر دو به یک شهر می رفتیم

و هر دو به یک مهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم.

 

شبانگاه ، چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد

هر دو به چایخانه رفتیم

و در مقابل هم نشستیم.

به هم نگریستیم

و دانستیم که هر دو بیگانه در آن شهریم

و نا آشنای با همه کس.

او را خواندم تا با من چای بنوشد

و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.

نشستیم و چای نوشیدیم

و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

و چون بازار سخن گرم شد ، پرسیدم : به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟

و او ، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.

و من ، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او ، که متاعی گرانبها با خود آورده بود ،گفتم : فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.

و باز گفتیم و شنیدیم.

تا پاسی از آن تیره شب گذشت.

و من ، دلتنگ از نیرنگ ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاه سحر.

 

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم.

و از هزار کس شراب خواستم

و دانستم که در آن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچکس مشتری شراب نیست.

به هنگام شب ، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم

و گریستم.

بیگانه ی مغربی باز آمد ، دلگیر و سر به زیر

و در دیدگان هم حدیث رفته را خواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

خویشتن خویش را

در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

***

ما دو مسافر بودیم ، یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم.

من به مشرق مقدس بازگشتم

و او ، شاید با بار شراب خود سرگردان شهر های غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم.

و ندانستیم.

 


" آرش در قلمرو تردید / نادر ابراهیمی "

 


پ.ن : تا زمانی که آدمی در موقعیت مشابهی قرار نگیره ، شاید واقعا پی به داستان یا نوشته ای نبره! اما وقتی اراده زندگی یا شراب فروش قوی تر از تصمیم منطقی تو باشه ، اون وقت همه چی زیر و رو میشه و تو قلبا تسلیم میشی و وقتی از خودت می پرسی  " چطوری این طوری شد " ، تنها پاسخت " نمی دونم " ه ! و برای هزارمین بار به من ثابت شد که " خودت رو در برابر زندگی آزاد بذار و اجازه بده زندگی پیشکش های خودش رو بهت ارزانی کنه " 


* عنوان داستان متعلق به خود نویسنده است.

اندیشه ، اندیشگری

در دنیا تنها یک چیز را - در صورتی که صاحبش آن را شناخته و به اهمیتش اگاه باشد - نمی توان ربود و یا به نحوی غارتش کرد. آن اندیشه است. زیرا اندیشه بدون اراده انسانی در خارج از وجود صاحبش نمی تواند باشد. اندیشگری را نمی توان گناه شمرد و خنثی کرد. " کریم " نیز در پناه همین قانون به درونش پناه برد ، درونی که انباری از نارضایتی شد !

 

ولی آیا ممکن است که آدم  همیشه در خودش و با اندیشه اش زندگی کند ؟ از آن تغذیه کند ، با آن بازی کند ، عشق بورزد ، کینه توزی کند و از تصرف دیگران مصونش بدارد؟ اگر هم چنین باشد، آخر از همه ، آن وقت چکارش می کند ؟ در چه موردی از آن استفاده می کند؟ مگرنه اینکه برای به کار گرفتن و بهره گیری از آن باید جریان ش را به خارج مربوط سازد؟  و آن وقت آن خارج کجا خواهد بود؟

 

" اِدبار و آیینه / محمود دولت آبادی "