کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

توقع


آنها که گفته اند :" در دوستی هر کار و هر چه برای دوستت می کنی ، توقع برگشت نداشته باش." یا دستشان در حنا نمانده یا سرشان به سنگ عادت کرده است !



" محمد مرکبیان "



گردی نپیموده


گالیله که مرد

زمین مستطیل نشد !

ما چرا در این گردی ثابت شده

به دنبال راهی نپیموده

عشق کشف نشده

می گردیم !



" مهدیه لطیفی " 



سگال : راست باز و پاک باز


آورده اند که شیخ ما ابوسعید قَدَّسَ الله روحهُ العزیز روزی در نیشابور بر اسب نشسته بود و جمع متصوفه در خدمت او. به بازار فرو می راند . جمعی وُرنایان می آمدند ، برهنه . هر یکی اِزارپای چرمین پوشیده و یکی را بر گردن گرفته می آوردند . چون پیش شیخ رسیدند ، شیخ پرسید که : « این کیست ؟ » گفتند : « امیر مُقامران است. » شیخ او را گفت که « این امیری به چه یافتی ؟ » گفت : « ای شیخ ! به راست باختن و پاک باختن . » شیخ نعره ای بزد و گفت : « راست باز و پاک باز و امیر باش ! »


 

وُرنایان : جوانان

اِزار : شلوار

ازارچرمین : شلوار چرمی  - لباس جماعت اوباش و جاهل ها ولوطی ها بوده است و تا همین اواخر در خراسان یکی از دشنام ها « خشتک چرمی » بود !

مُقامران : قماربازان

امیر مقامران : رئیس قماربازها

راست باختن و پاک باختن : بدون تقلب همه چیز خود را باختن



آنسوی حرف و صوت – گزیده ی اسرار التوحید -

انتخاب و توضیح : محمد رضا شفیعی کدکنی

 

 

منبع اصلی  : اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید / محمد بن منوّر بن ابی سعد بن ابی طاهر بن ابی سعید میهنی

به اهتمام ذبیح الله صفا 



حکم : توش خودم را کشته ، بیرونش شما را


شخصی زنی داشت بسیار بدگل و بداخلاق ولی وقتی می خواست از خانه بیرون برود به قدری ظاهرسازی می کرد و لباس های رنگارنگ می پوشید که مردم او را به همدیگر نشان می دادند.

روزی از روزهای آفتابی زمستان جمعی از کشاورزان در میدان ده بر آفتاب نشسته و مشغول صحبت بودند و چپق دود می کردند. از آن طرف همان زن بدگل و خوش ظاهر آمد و از مقابل آن جمع گذشت و همه متوجه او شدند. عده ای او را به هم نشان دادند ، عده ای هم گفتند : « خوشا به حال مردی که همچین زنی در خانه دارد . » از قضا شوهر زن هم آنجا نشسته بود. وقتی آن اشاره ها را دید و آن حرف ها را شنید بی معطلی زنش را صدا کرد و در مقابل آن ها روبنده ی زنش را برداشت و گفت : « آی مردم ! خوب ببینید توش خودم را کشته ، بیرونش شما را .»

 

بَدگِل : زشت رو

 

روایت شهرکرد


عبد الرسول نوبخت – پنجاه و شش ساله ، گیوه کش ، شهرکرد

محمدحسین کریمی – چهل و شش ساله ، کشاورز ، قمبوان اصفهان

 

" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان



سفرنامه بخش دوم : خواب ناصر خسرو


در ربیع الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه که امیرخراسان ابوسلیمان جعفری بیک داودبن مکاییل بن سلجوق بود از مرو برفتم به شغل دیوانی، و به پنچ دیه مروالرود فرود آمدم، که در آن روز قران راس و مشتری بود گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی می‌خواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی در خواهم تا روایت کند، بر کاغذ نوشتم تا به وی دهم که این شعر بر برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آن جا به جوزجانان شدم وقرب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرماید که قولوا الحق و لو علی انفسکم. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید. گفتم که من این را از کجا آرم. گفت جوینده یابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم.



دِیه : تلفظ و صورت قدیم کلمه ٔ ده امروزی است.

مروالرود : مرورود ، شهری است [ به خراسان ] با نعمت و آبادان و بر دامن کوه نهاده است و میوه ٔ بسیار، و رود مرو بر کران او بگذرد. 



" ناصر خسرو قبادیانی "