کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

ظاهر


نور او در جمله اشیا ظاهر است

ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است

روشن است آیینه ی عالم تمام

در همه اسما مسما ظاهر است

نور روی اوست ما را در نظر

نور آن منظور زیبا ظاهر است

باطن است از چشم نابینا ولی

ظاهرا بر چشم بینا ظاهر است

در خیال دی و فردا مانده‌ ای

از همه فرد آ که فردا ظاهر است

ما ز دریاییم و دریا عین ما

عین ما در عین دریا ظاهر است

نعمت‌الله باطن و ظاهر بود

باطنش پنهان و پیدا ظاهر است



" شاه نعمت الله ولی "



زمان


زمان زیادی می خواهم

برای فراموش کردن تو

اما فقط یک ثانیه می خواهم

تا به یاد بیاورم

پاییز پارسال

بیست و هشتم آبان ماه

رنگ سنجاق به موهایت

سبز بود .



" محمد برقعی "



شاهنامه - آغاز کتاب بخش سه : گفتار اندر آفرینش عالم


از آغاز باید که دانی درست

سر مایه ی گوهران از نَخست

که یزدان ز ناچیز چیز آفرید

بدان تا تُوانایی آمد پدید

وُ زو مایه ی گوهر آمد چهار

برآورده بی ‌رنج و بی‌ روزگار :

یکی آتشِ برشده تابناک

میان باد و آب از برِ تیره خاک

نَخستین که آتش به جمبش دمید

ز گرمیش پس خشکی آمد پدید

وُ زان پس از آرام سردی نمود

ز سردی همان باز ترّی فُزود

چُن این چار گوهر به جای آمدند

ز بهر سِپنجی سرای آمدند *

گهرها یک اندر دگر ساختند

دگرگونه گردن برافراختند

پدید آمد این گنبد تیزرَو **

شگفتی نماینده ی نَو به ‌َنَو

در او داه و دو برج آمد پدید ***

ببخشید داننده چونان سَزید

ابر داه و دو، هفت شد کدخدای

گرفتند هر یک سَزاوار جای

فلک ها یَک اندر دگر بسته شد

ببخشید ، چون کار پَیوسته شد

چو دریا و چون دشت و چون کوه و راغ ****

زمین شد بکَردار روشن چراغ

ببالید کوه ، آبها بر دمید

سر رُستنی سوی بالا کَشید

زمین را بلندی نبُد جایگاه

یکی مرکزی تیره بود و سیاه

ستاره به سربر شگفتی نِمود

به خاک اندرون روشنایی فُزود

همی بر شد ابر و فرود آمد آب

همی گشت گرد زمین آفتاب

گیا رُست با چند گونه درخت

به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت

ببالد ، ندارد جز این نیرُوی

نپوید چو پویندگان هر سُوی

از آن پس چو جمبنده آمد پدید

همه رُستنی زیر خویش آورید

سرش زیر نامد بسان درخت

نگه کرد باید بدین کار سخت

خور و خواب و آرام جوید همی

وُ زان زندگی کام جوید همی

نه گویا زوان و نه جویا خرد

ز هر خاشه یی خویشتن پرورد *****

نداند بد و نیک فرجام کار

نخواهد ازو بندگی کَردگار

چو دانا تُوانا بُد و دادگر

ازیرا نکرد ایچ پَنهان هنر ******

چُنین ست ، فرجام کار جهان

نداند کسی، آشکار و نِهان

 



* سپنج : عاریت – سپنچی سرای : خانه موقت ، استعاره از این دنیا

** تیزرو : رهوار ، تیز پا

*** داه ودو : ده و دو که همان عدد دوازده می باشد. این نوع بیان عدد سبک خاص شاهنامه است.

**** راغ : مرغزار ، صحرا ، دامن کوه

***** خاشه : خاشاک

****** ایچ : هیچ

 


ویژگی دستوری :


یک - ساکن ساختن حروف

گرمیش : حرف ی – تیزرَو : حرف و – نَو : حرف و – کار : حرف ر – سرانشان : حرف ن – نیرُوی : حرف و – سُوی : حرف و .


دو – کاربرد واو عطف فارسی در آغاز مصراع در جلوی همه انواع کلمه که در سخن دقیقی به نسبت بیشتر است ؛ وُ زو مایه ی گوهر آمد چهار ...


سه – ادغام دو واکه ( مصوت ) انجامین و آغازین دو واژه

زو ، ازو ، ازیرا


چهار – قرار گرفتن حرف اضافه در قیدهای مرکب پس از یک

گهرها یک اندر دگر ساختند ، فلک ها یَک اندر دگر بسته شد


پنج – کاربرد چُن به جای چو در جلوی واکه ها

چُن این چار گوهر به جای آمدند

 


ویژگی فنی :

واژگان

در شاهنامه به واژگانی بر می خوریم که با ریخت آنها در پارسیگ برابر و یا بدان نزدیکتر از ریخت تحول یافته ی آن در زمان شاعر و یا اندکی پس از آن است همچون ابا ، ابر ، ابی ... .

 



بر اساس پیرایش جلال خالقی مطلق با نگاهی به چاپ مسکو



کاغذ های سفید وطن من است *


می نویسم

چونان کسی که خانه ای بر می آورد

حرف حرف و سنگ سنگ

و در آن می زیم

- گریزان از آوارگی ازلی خویش –

در خانه ای ویران و زشت.


عمری را سپری کرده ام

سرگشته در میان قاره ها ، قلب ها ، مسافر خانه ها

و هرگز در هیچ روزگاری

جز در حفره های حروفم

نعمت امنیت برمن ارزانی نشد

و در غارهای آبی کبود مرکب

توانستم

خویشتن را از کارخانه های مرگ

در فاصله ی آب و آب نجات دهم.

و در برابر دیدگان عریان

که در کمین عقاب بود

تابستانم را اختراع کردم.

 


" ابدیت ، لحظه ی عشق / غادة السّمّان "

 


* عنوان شعر متعلق به شاعر است.



پ.ن : گیرم امروز چهارده تیر روز قلم باشد ، ولی تا بوده : برخی قلم به دستان که بر مسند ، و برخی که بر مصطبه ! سلاخی قلم با قلم ، و دیگر این که ... ؛ هیچ ! ... ؛ اگر قلم روز دارد بر صاحبان آن روز مبارک باشد.

 


" رضا کاظمی "



حکم : وقتی جیک جیک مستانت بود ، فکر زمستانت نبود ؟


کسانی که ولخرج و دست به باد هستند ، هر چه دارند می خورند و می پوشند و خرج می کنند آن هم با اسراف و تبذیر بی معنی و طبعا روزی می رسد که محتاج این و آن می شوند . در زمانی که دست نیاز پیش این و آن دراز می کنند مردم این مثل را می زنند.


در فصل تابستان که نعمت فراوان بود و گنجشک از هر طرف به قوت و غذای خود می رسید مستانه به این طرف و آن طرف پرواز می کرد . مورچه موقع را غنیمت می شمرد و قوت و غذای زمستان خود را جمع می کرد و زیر زمین ذخیره می کرد . زمستان سر رسید برف روی زمین را پوشید ، گنجشک گرسنه ماند ، رفت در لانه مورچه التماس کرد : آقا مورچه روزگار سخت است . من گنجشک بدبخت گرسنه ماندم . به من رحم کن و به من دانه بده ! مورچه گفت : آن وقت که جیک جیک مستانت بود ، فکر زمستانت نبود ؟

 

روایت تاکستان  - سال یک هزار و سیصد و پنجاه و یک



" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان

 


از این تمثیل چندین روایت مختلف وجود دارد که همه با اختلافی جزی به مانند یکدیگرند.