" محسن امیری مقدم "
... البته فشار انواع دیگه ای هم داره. منظورم فشار
مثبته. مثل یه وعده غذای عالی. مثل التماس ، مثل یه زن خوشگل ، مثل پول ، مثل
رفاه. درست شنیدی رفاه. اتفاقا قدرت اینها از اون اولی ها خیلی بیشتره ، چون روح
آدم رو تغییر میده. در واقع یه نوع استحاله س. روح مربع رو می کنه دایره. روح
دایره رو می کنه مثلث. روح سبز رو می کنه آبی. روح آبی رو می کنه قرمز. طوری تغییر
میده که خود طرف هم نمی فهمه دقیقا چه اتفاقی افتاده.
دایره ها مطلقا نمی تونند باور کنند که روزی چهارگوش بوده اند. یا قرمزها که روزی
آبی بوده اند. عینهو مهندسی ژنتیک می مونه. سلول های یه روح رو بر می داره و جاشون
رو با سلول های روح دیگه ای عوض می کنه. می تونیم اسم ش رو بذاریم بازی با روح.
درست مثل خمیربازی بچه هاس. اول اون رو ورز می دیم ، بعد گرد می کنیم ، بعد لوله
می کنیم ، بعد پهن می کنیم.
مطلقا نباید اون خمیر ترک برداره. این کار باید با مهارت انجام بشه. با نهایت دقت. نرم و آرام. دقیق و به اندازه . هیچ عجله ای نباید در کار باشه. ملایم و خلسه وار. حتی میشه گفت شبیه نوعی سلوک می مونه. چون سر و کارش با روحه نه با جسم. عین یه والس عاشقانه می مونه. نوعی عشق بازی رومانتیک که با روح انجام میشه. عین یه موزیک لایت. نرم . نرم . نرم.
{ پرده }
" دویدن در میدان تاریک مین / مصطفی مستور ( پرده اول ) "
پ.ن : اول بخاطر اسم نمایشنامه با ذهنیتی شبیه انقلاب یا جنگ شروع به خوندن کردم. اما از اواسط پرده اول ازون فضا جدا شدم.
این نمایشنامه یه جورایی منو یاد کتاب " میرا " اثر سورئال کریستوفر فرانک می اندازه. البته به اندازه اون سورئال نیست اما حرفی که می خواد بزنه و کمی فضای داستان مثل داستان " میرا " ست.
خب باید اعتراف کنم از کار مستور خیلی خوشم اومد چون تمام دیالوگ ها به دقت و در راستای هدف و قصد نویسنده انتخاب شده( این ویژگی تمام نمایشنامه هاست. در واقع نمایشنامه چیزی بیش از دیالوگ نیست.اما باز هم مهارت می خواد تا بتونی موجز و موثر بنویسی. کاری که خیلی از نمایشنامه نویس های بزرگ هم از انجامش (گاها) ناتوان هستند) تمام دیالوگ ها نکات خاص خودش رو داره. واقعا از کار لذت بردم. مخصوصا این قسمت از کتاب که در بالا نوشتم.
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود
وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای
آن روز در میان من و دوست جانبود
کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت
غم با دل رمیده ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی بغیر محبت روا نبود
گر نای دل نبود و دم آه سرد ما
بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود
سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار
گر همره ترانه ساز صبا نبود
" شهریار "