کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

هر قدر هم ...

هر قدر که دیر بیایی
کودکانه منتظرت می‌مانم
از نوشتن دست می‌شورم
با خودنویسم ور می‌روم
و از صدای تیک تیک ساعت جلو می‌زنم
زمان سنگین را به شانه می‌کشم
هلش می‌دهم
تا صدای پاهات در چشم‌هام بخندد
دلهره‌ی قشنگم!
در شب آفتابی
خودم را در آغوشت پیدا می‌کنم
لابلای نفس‌هات
- دستاتو چرا جوهری کردی؟
- دیدی اومدی؟!


" عباس معروفی "

نبودن، سکوتِ بودن است!

همیشه دلم می‌خواسته در باره‌ی سکوت حرف بزنم.
سکوت، همان که بر زندگی آدمی حاکم است، روی کول زندگی مثل ماری چمبره زده خیره نگاه می‌کند.
سکوت، همان که در موسیقی اگر نباشد، کمر ساز می‌شکند، پرده‌ها دریده می‌شود، بشر از کره‌ی زمین کوچ می‌کند، و صدای خدا هم در می‌آید.
سکوت، همان که هست، و تو خیال می‌کنی که نیست، و گاهی نیست و تو فکر می‌کنی که هست. وقتی نیست صداهای بیگانه عاصی‌ات می‌کند، وقتی هست صداش چنان تو را می‌بلعد که انگار در قعر اقیانوس از خواب پریده‌ای و نمی‌دانی کدام سو را بگیری تا به زندگی بازگردی. همه‌ی راه‌ها به خستگی ختم می‌شود، و همه‌ی توان تو دست و پا می‌زند تا بر هراس خود چیره شوی و تصور کنی که سرزنده مانده‌ای.
بارها به نبودن فکر کرده‌ام، و بی‌آنکه یاد زندگی باشم، بی‌اختیار به بودن ادامه داده‌ام. و بارها به زندگی فکر کرده‌ام، و ناچار با مرگ راه رفته‌ام، غذا خورده‌ام، حرف زده‌ام، عکس یادگاری گرفته‌ام، و خوابیده‌ام، بی‌آنکه به نبودن اندیشیده باشم.
نبودن، سکوتِ بودن است. ایستگاه آخر زندگی. اما هیچ نسبتی با آن ندارد، باهاش فامیل نیست، از جنسی دیگر است، بیگانه‌ای که بی‌وقت در خانه‌ات را می‌زند، و پیش از آنکه عدد بعدی را بشمری نفس قبلی‌ات را بریده است.
صبح‌ها که بیدار می‌شوم، گذشته‌هام خواب آشفته‌ای بیش نبوده، و شب‌ها که می‌خوابم، آینده‌ام صبحی آشفته است از پس خوابی ناآرام.
در خواب، جهانم سنجیده و به‌اندازه و بی‌مرز و مطلوب من است، و خوب می‌دانم که عمر کوتاه خوابم مثل زندگی یک پروانه زود تمام می‌شود، و ناچار باید به زندگی برگردم و باز در این آشفته بازار به شکستن فکر کنم، به بودن یا نبودن.
اصلاً چه فرقی می‌کند؟ بال پروانه باز باشد یا بسته، چه فرقی می‌کند؟ فقط این اهمیت دارد که بدانم یک پروانه در طول عمر کوتاه خویش چند بار بال‌هاش را از هم می‌گشاید و می‌بندد. و نیز بدانم سکوت موسیقی عمیق‌تر است یا سکوت بال پروانه؟
این مهم است. واقعاً مهم است؛ به اندازه‌ی راه رفتن تو، یا تو را در خواب دیدن. کاش می‌دانستی چقدر قشنگ راه می‌روی، دلهره‌ی من! تق تق راه رفتنت با آدم حرف می‌زند...
«تق تق تق تق...»
«واقعاً؟»
«آره... تا دو نفر بیفتن توی یک مسیر و یاد بگیرن شونه به شونه هم راه برن، کلی به هم تنه می‌زنن، یکی عقب می‌مونه، یکی جلو می‌زنه... تا وقتی که همدیگه رو یاد بگیرن
«همینطوره



" عباس معروفی "


پ.ن : بعضی نوشته ها انگار از اعماق وجودت بیرون میاد. انگار نویسنده در درون تو زندگی کرده. انگار روحت در کالبد کسی دیگه بوده. انگار نه انگار که تو تنهایی!

تمام خواست من

 

نه این که تو بخواهی
نه
ناخواسته من
در یادت غوطه‌ورم
کافر!
در جزر و مد تنت
از موجی به موجی دیگر
از عمق به اوج
نه این که تو بفهمی
نه
من از نبودنت می‌گویم با دلم
از بی اختیاری تقدیر
که گاهی
تو آن‌سو
من این‌سو
اقیانوس آرام قلبت
به تلاطم می‌افتد
و این یعنی که دریا حرفی دارد
خب بگو...




" عباس معروفی "


هی وای!

همین الان شنیدم که "بهمن فرزانه " فوت کرده. باورم نمیشه!!!!

بود و نبود *

در زدم و گفت کیست ؟ گفتمش ایدوست ، دوست

گفت در آن دوست چیست؟ گفتمش ایدوست، دوست

گفت اگر دوستی ! از چه در این پوستی؟

دوست که در پوست نیست ! گفتمش ایدوست، دوست

گفت در آن آب و گل ، دیده ام از دور دل

او به چه امید زیست ؟ گفتمش ایدوست، دوست

گفتمش این هم دمیست . گفت عجب عالمیست!

ساقی بزم تو کیست. گفتمش ایدوست، دوست

در چو به رویم گشود ، جمله ی بود و نبود

دیدم و دیدم یکیست . گفتمش ایدوست، دوست


 

" ای شمع ها بسوزید / معینی کرمانشاهی "



پ.ن : شاید نزدیک ده سالی میشه که شعرای معینی کرمانشاهی رو می خونم. از اولین شعری که ازش خوندم عاشقش شدم. البته این دیوان ش خیلی قشنگه –به نظرمن - . من یاد نوجونیم می ندازه. زمانی که همه شعرای مریم حیدرزاده رو می خوندن . منم خیلی سعی کردم شعراش – مریم حیدرزاده – رو دوست داشته باشم ولی هیچوقت اونطور که باید جذبش نشدم. اما معینی کرمانشاهی یه چیز دیگه بود درست اون زمانی که من فقط اسم شاعرایی مثل حافظ ، خیام ، شهریار و ... شنیده بودم. وقتی دوستام شعرای مریم حیدرزاده رو می خوندن یا درباره ش حرف میزدن ، معمولا ساکت بودم شاید چون می ترسیدم بگم شاعری خیلی بهتر اون وجود داره. حتی چندتا از شعرای مریم رو حفظ کردم اما کم کم همه چی محو شد ( زمانی که من راه خودم رو از همسن هام جدا کردم چون دیدم واقعا درکشون نمیکنم بااینکه همسن ، هم جنس بودیم! هیچ وقت نفهمیدم مشکل من با اونا چیه!!)

اون وقتا یواشکی کتاب خواهرم برمیداشتم و می خوندم تا اینکه پول خرجی م جمع کردم و دیوانش خریدم.دیگه می تونستم با خیال راحت شعر بخونم!! با قوت گرفتن شاعرای دیگه چند سالی ازش غافل بودم اما طی این سالها اشعارش تو ذهن و قلبم جاری بود. تصمیم گرفتم ازین به بعد بیشتر شعراش تو وبلاگ بذارم.