ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این
سینه سخت و ستبر نمی زند.
دنیا بیستون است و روی هر ستون ، عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و
در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد. و جهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست ، شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت می شود ، آنقدر سخت که
تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها
با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت ، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون
فرهادی داشت.
" من هشتمین آن هفت نفرم/ عرفان نظرآهاری "
داشتم به این فکرمی کردم که اگر منم توی موقعیت لیزی بودم چکار میکردم؟
پ.ن : نمایشنامه " روسپی بزرگوار " اثر ژان پل سارتر
مدتها بود که عاشق کتابی نشده بودم. کتابخوندن برام شده بود شبیه یه عادت غیر ارادی! خیلی وقت بود از کتابی حسابی هیجان زده نشده بودم. خیلی وقت بود که کتابی برام رویای جدیدی نداشت !
قبل از اینکه کتاب " شبهای روشن " داستایوفسکی رو بخونم فیلمی باهمین نام از فرزاد موتمن دیدم. عاشق این فیلم و همینطور این کتابم ، در واقع این داستان.
حرفا و کارایی که شخصیت می زنه و میکنه ، چیزاییه که منم انجام میدم. دقیق شدن به چهره ی عابرایی که نمی شناسمشون و از کنارشون رد میشم و گاها بهشون لبخند می زنم. پرسه زدن هایی بی دلیل توی خیابونا و کتابفروشی ها ... .
حین خوندن کتاب انگار با آینه خودم رو نگاه می کردم. حتی شخصیت کتاب هم همسن خودم بود! واقعا خوشبختیه که آدمی کسی رو پیدا کنه که بتونه همون حرفایی رو که به خودش میگه به اونم بگه ، درد دل کنه و از علایقش بگه!
بعضی رویاها هرچقدر هم که کوتاه باشن برای تمام زندگی کفایت می کنن.
ما را تنها و بدون کتاب بگذارید،
خواهید دید که بیدرنگ رشته فکرمان را از دست میدهیم، خود را گم میکنیم، نمیدانیم
به چه چیز معتقد و به چه چیز دلبسته باشیم، نمیدانیم چه چیز را دوست یا دشمن
بداریم، چه چیز را بزرگ یا خوار بشماریم!
پ.ن : مرسی امین.
براستی چرا این جوری هستیم ؟!!
اگر باد نبود
کنارم بند میشدی
همینجا که میدانی
اگر باد نبود
آسمانم را سراسر ابر
نمیگرفت
و من
اینهمه دلتنگ نمیشدم ابرآلود
اینهمه در دلم نمیباریدم
و اینهمه از شوق آفتاب نمیآمدم کنار
پنجره
نارنجی من!
همیشه خیال میکردم
تو میآیی
و من آمدنت را تماشا میکنم
همیشه
باد پنجره را به هم کوبید
و باران تندی گرفت.
" عباس معروفی "