ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گلدان بی آب میمیرد
و من بی خندههات
میپژمرم
بی جهت میخوابم تلخ
کلافهام گنگم گمم گیجم خوابم
بی تو
دستم به کار نمیرود
دلم بیقرار
یک سوی خیابان را میگیرد
گم میشود لای جمعیت
تنهایی
با خودش زمزمه میکند
ترانهای میخواند که شعر ندارد
ناله دارد
تا بیایی
مرا از هزارتوی خواب برهانی
تا بیایی
مرا از بین این جماعت باز شناسی
دلهرهی من!
نمیدانم
تو
نیمهی پیداشدهی منی؟
یا من
نیمهی گمشدهی تو؟
" عباس معروفی "
قبل ترها که توی کتابفروشی ها می گشتم و چشمم به کتابای جیبی می افتاد از خودم می پرسیدم که چرا ناشرین کتابایی به این کوچیکی چاپ می کنن و یا چرا کتابخوان ها همچین کتابایی رو میخونن؟! ( من قبل ترها به ظاهر کتاب خیلی اهمیت می دادم. البته هنوزم میدم ولی نه به اون شدت هرچند هنوز هرکتابی رو که می خرم با سلیفن کتاب جلد می کنم! ) الان می فهمم که توی زندگی شهری و اتوبوس و مترو سواری یه کتاب جیبی مثل دریچه نور می مونه توی اتاق تاریک چون نه سنگینه و نه تو صورت کسانی که تو مترو بهت چسبیدن !
امروز داشتم به کارتون " پاندای کونگ فو کار " فکر می کردم. تازه الان بعد از خوندن کتاب " اساطیر چین " ، نشانه ها و سمبل های فیلم مثل هلو ، طومار اژدها ، پنج جنگجوی اژدها ، ببر ، مار ، لاک پشت , ... رو درک می کنم! انگار هر چی بیشتر می خونی به نادانسته بودن خودت بیشتر پی می بری! واقعا خیلی سخته که آدم یک مخاطب دانا و مطلع باشه!
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
" خواجوی کرمانی "
پ.ن : عاشق این شعرم