کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

نگاه های مال خودمی ات !

دلتنگی یعنی
فکر کردن به پرواز
به خنده‌های بی‌دلیلت در راه خانه
نگاه‌های "مال خودمی" ا‌ت در جمع
دلتنگی یعنی
کش رفتن آدامس جویده‌ات
و غوطه‌ور شدن در طعم لب‌هات
دلتنگی یعنی
چشم‌های تو امشب
سرخ بود
و چشم‌های من
خیس.



" عباس معروفی " 

نفس انتظار

مرد : طفلک بیچاره ! می دانی ما چند وقت است که منتظریم؟

پسر جوان: باید مدت زیادی باشد. می شود حس کرد.

مرد: اما چقدر زیاد ؟ چقدر ؟ چقدر ؟

پسر جوان: من که شریک انتظار شما نبوده ام. چرا توقع دارید بدانم؟

مرد : بیست و دو سال!

پسر جوان : (به خود می آید، سر به جانب مرد می گرداند ، با بهت و منگی نگاهش می کند) بیست و دو سال! مگر میشود؟

مرد : چون " شده "، این سوال مردود است.

پسر: اما... اما من دق میکنم ؛ من می میرم...

مرد: نه دق میکنی ، نه می میری. عادت میکنی.

پسر جوان : نه. مال من ، یا همین حالا می آید ، یا هرگز نمی آید.

مرد: اتفاق اشتباه تو همین جاست. یا همین حالا می آید ، یا " بالاخره " می آید. نیامدنی در کار نیست.

.....


" وسعت معنای انتظار/ نادر ابراهیمی " 

گله ی دوستانه ای هم ، هیچ


دوست 


گفت دیدی؟ چگونه آزردم

دل زود آشنای ساده ی تو!

گفت دیدی؟ که عاقبت کشتم

روح آزاده و اوفتاده ی تو!

 

گفت دیدی؟ چگونه بشکستم

اعتبار ترا ز خود خواهی!

گفت دیدی که سوختم آخر

خرمن دوستی ز گمراهی

 

گفت دیدی ، که دوستانه ترا

با چه نیرنگ ، راندم از یاران !

گفت دیدی؟ که پاک فرسودم

تن غم پرورت ، چو بیماران !

 

گفت دیدی؟ که از تو ببریدم

عشق دیرین نازنین ترا !

گفت دیدی؟ باشک و خون شستم

رنگ و بوی گل جبین ترا !

 

گفتم آری ، یکایک اینها را

دیدم و اعتنا نکردم من

گله ی دوستانه ای هم ، هیچ

از تو ای بی صفا ، نکردم من

 

صبر کن ، تا عکس کرده خویش

اندر آیینه زمان بینی

من نباشم اگر، خدایی هست

هر چه دیدم؟ یکان یکان بینی



" ای شمعها بسوزید/ معینی کرمانشاهی "


ساعت شوم

یکی از نکات جالب سبک داستان نویسی مارکز، کثرت شخصیتها با اسم کاملشون است. در طول کتاب اگر هزار بار هم نامشون آورده بشه باز به شکل کامل بیان میشه و خواننده به ندرت آنها را اشتباه میگیره .شاید به این دلیل که وقتی مارکز شخصیت یا اسمی رو وارد داستان میکنه جوری شخصیت و نکات خاصش رو توصیف میکنه که توی ذهن خواننده موندگار میشه. به نظرم اوج مهارت نویسندگی مارکز دراین زمینه رو میشه تو کتاب " صد سال تنهایی " دید و همچنین زیرکی نویسنده در گیج کردن خواننده از طریق جابجایی اسم های دوقلو ها ، درست مانند سردرگمی شخصیتهای داستان در قبال این دو برادر!  


فکر می کنم برای درک درست کتاب " ساعت شوم " یا " ساعت نحس "  باید از اوضاع اجتماعی و سیاسی ای که کتاب مصادف با اون نوشته شده اطلاع داشته باشم. چون اکثر اتفاقات اشاره ای به اوضاع سیاسی اون دوران داره هرچند خود داستان گویای حال و هوای اون دوران هست.


هجونامه ای به ظاهر بی اهمیت حاوی شایعاتی  که همه ازش با خبر بودن باعث جرقه ای کوچک میشود که درنهایت طی سلسله اقداماتی به آتش انقلاب دامن میزنه.


پ.ن : هنوزم باورش برام سخته که تصور کنم مارکز ، نویسنده و خالق شخصیتهای فراموش نشدنی، دچار آلزایمر شده و حتی خودش رو هم به خاطر نمیاره چه برسه به مخلوقاتش ! 

  

گر شدی مهربان همین دم شو


" مزار دل "



تو چه دانی به من چه می گذرد؟

که چنین روز و شب ز من دوری

من سزاوار مهربانی تو

نیستم ، جان من ، تو معذوری

 

تو چه دانی که آه حسرت من

چه روانسوز آتشی شده است؟

تو چه دانی که شعله ی این آه

چه شررهای سرکشی شده است؟

 

تو چه دانی چو گریم از غم تو

بند بند تنم چسان لرزد؟

تو چه دانی چو میبرم نامت

پیش چشم من این جهان لرزد

 

تو چه دانی چگونه می نالم؟

ناله این نیست ، شیون است ای دوست

شیون روح داغ دیده ی من

بر مزار دل من است ای دوست

 

تو چه دانی ، چو گاه می گویی

که ترا بیش از این، نخواهم خواست

در سر من چه شور و غوغایی

در دل من چه آتشی برپاست

 

تو چه دانی که بی خبر ماندن

ز عزیزان چه عاقبت سوز است؟

تو چه دانی به چشم مهجوران

سالها ، کمتر از شب و روز است

 

تو چه دانی که عمر بی  فرجام

این نفس چو گذشت ، با ما نیست

گر شدی مهربان همین دم شو

کانچه امروز هست ، فردا نیست

 

 

" ای شمع ها بسوزید / معینی کرمانشاهی "