کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

عادت می کنیم

آری، بشر موجود سرسختی‌ست. من تصور می‌کنم بهترین تعریفی که می‌توان از انسان کرد این است:


"انسان عبارتست از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند."



" فئودور داستایوسکی/ خاطرات خانه مردگان"



پ.ن: گاهی وقتها این عادت کردن آدم از خیلی ناراحتی و عذاب ها نجات میده.

کارور

با کاروراز طریق معرفی یکی از اساتیدم آشنا شدم. " فاصله " تنها و اولین مجموعه ایه که تا به امروز ازش خوندم. از داستانهاش خوشم اومد. بیشتر من یاد کتاب مترجم دردها ی جومپا لاهیری انداخت. شخصیتهای معمولی داستان با وقوع اتفاقی ساده دچار دگرگونی می شوند طوری که زندگی شون بعد از این اتفاق مانند قبل نخواهد بود. مثلا در یکی از داستانهاش ، یک تلفن اشتباه بی موقع و سلسله اتفاقات و گفتگوی های بعدش باعث اندیشیدن به مسئله مرگ میشه که دنیای شخصیت اصلی رو دگرگون میکنه. یکی دیگه از داستانهاش تقریبا عین نمایشنامه ی " پرده برداری " رسودی سان سکوندو بود. حالا نمی دونم کدوم یکی تحت تاثیر اون یکی بوده!

راستش اونقد ازش کتاب نخوندم که بخوام نظر قرص و محکمی درباره ش بدم ولی با توجه به این کتاب، فکر می کنم زندگی بشر امروز در تقابل با یک دیگر مورد بررسی و حلاجی قرار میده. ( باید بیشتر مطالعه کنم) 



پ.ن : من نمایشنامه پرده برداری رو به صورت پی دی اف دارم . اگر کسی علاقه مند هستش به وبلاگ پیغام بده تا براش ایمیل کنم.  

در این بن بست *


دهانت را می بویند 
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم 
دلت را می بویند 
روزگار غریبی ست، نازنین 
و عشق را 
کنار تیرک راه بند 
تازیانه می زنند.  

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.


در این بن بست کج و پیچ سرما 

آتش را

 به سوخت بارِ سرود و شعر 
فروزان می دارند. 
به اندیشیدن خطر مکن. 
روزگار غریبی ست، نازنین 
آن که بر در می کوبد شباهنگام 
به کشتن چراغ آمده است. 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.


آنک قصابانند

 برگذرگاه ها مستقر 
با کنده وساتوری خون آلود 
روزگار غریبی ست، نازنین 
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند 
و ترانه را بر دهان. 

شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد.


کباب قناری 

بر آتش سوسن و یاس 
روزگار غریبی ست، نازنین

ابلیس پیروز مست

 سور عزای ما را بر سفره نشسته است

 

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.



احمد شاملو "

 

ما را میگردند ، ما را می گویند ، ما را می بویند !

ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟

ما فقط 

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.

پنهان نمی‌کنیم

چمدان‌های ما سنگین است،

اما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.


 

سید علی صالحی "


پ.ن : مرسی امین عزیز. یاد این شعر شاملو افتادم ؛" دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم "

کرگدن دل نازک پیر

می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند ‌
می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند .
می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند ...
آدم ها خیلی چیزها می‌گویند ،‌
و من ،‌ امروز
کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است !

"مهدی صادقی"


پ.ن : مرسی امین عزیز. از این نوشته خیلی خوشم اومد.