کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

احمقانه ترین


هیچ راهی
جز دلم نداشتم
منطق احمقانه‌ترین راه بود
و تو
آخرین پناه.

 

" عباس معروفی "


این معمولی بودن ها


یک سال باید بگذرد و تو زنگ بزنی که : میای بریم بیرون یه چرخی بزنیم ؟

یک سال باید بگذرد و من دست و پایم را گم کنم. که بین دو راهی گیر کنم. اینکه بگویم می آیم یا نه. فکر به اینکه نکند با آمدنم فکر کنی هنوز دوستت دارم و می خواهم ببینم ات. فکر به اینکه نکند با نیامدنم فکر کنی هنوز دوستت دارم و برای اینکه داغ دلم تازه نشود نمی خواهم ببینمت. همیشه بازیگر این بازی های دو سر باخت بودم و تو با اینکه بیرون گود ایستاده بودی، همیشه برنده بودی.

باید خیلی معمولی، جوری که ذوق زندگی ام به چشم نیاید بگویم: هوم...باشه.
یک سال باید بگذرد و تو همان مانتویی را بپوشی که به خاطر من یک دکمه به پایینش اضافه کرده بودی. یک سال باید بگذرد و تو هنوز همان کیف پولی دستت باشد که من برایت خریده بودم.
یک سال باید بگذرد و تو موهایت را کوتاه کوتاه کرده باشی که من بعد از دیدنشان " وا " بروم. اما نپرسم که: "موهات کو؟ " تا ثابت کنم برایم تفاوتی ندارد. که به من مربوط نیست.

این معمولی بودن ناشیانه ی مان، این به کوچه ی علی چپ زدن احمقانه ی مان را هر دو فهمیده ایم. اینکه از عالم و آدم حرف می زنیم و از خودمان نه. اینکه از همان جایی رد می شویم که برای اولین بار دستت را گرفته بودم و مثلا هیچ اتفاقی درونمان نمی افتد و خیلی جدی درباره ی فیلم جدید کاهانی حرف می زنیم.

اینکه همان عطری را زده ام که دوست داری و همان عطری را زده ای که دوست دارم اما به روی خودمان نمی آوریم. اینکه یک ربع تمام سکوت می کنیم و هیچکدام مان نمی خواهیم سر حرفی را باز کنیم.

خیلی مضحک شده ایم. این تلاش مذبوحانه برای معمولی نشان دادن خودمان خنده دار است.
من چشم هایت را بلدم.
خیلی معلومی که هنوز دوستم داری...
...هه

 


" میلاد آباریان "



گریز تاریکی


تو می آیی

دل تنگی میرود ،

درست مثل افروختن شمع و

گریختن تاریکی!



" رضا کاظمی "



سگال : سلطان عشق


پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی 


کوته نکنم ز دامنت دست

ور خود بزنى به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست

هم در تو گریزم ار گریزم


باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:


هر کجا سلطان عشق آمد نماند

قوّت بازوی تقوی را محل

پاکدامن چون زید بیچاره اى

اوفتاده تا گریبان در وحل

 


باب پنجم / در عشق و جوانی / حکایت سوم

 

منبع اصلی :  گلستان / مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی مخلص به سعدی

توضیح و تصحیح محمد علی فروغی

 


تصابی : عشق ورزی

ملاذ : ماوا

ملجاء : پناهگاه

وَحَل : گل و لای ، منجلاب



قشنگ


زندگی
به همین قشنگی ست
بعضی وقت‌ها
قشنگ‌تر هم می‌شود
معمارها
هی خانه می‌سازند
زندگی
این قوطی کبریت‌های بی سر را
طبقه طبقه می‌گذارند روی هم
هرکسی به گلدانش آب می‌دهد
و هی خوشگل‌ترش می‌کند
اما هیچکس نمی‌فهمد که ماه از کجا ظاهر می‌شود ناگهان
و هیچکس بره‌اش را نمی‌برد توی زندگیش
و هیچکس تراشه‌ی پیچانِ مداد را نمی‌بیند
و هیچکس
در سایه‌ی بلندی از خوشبختی
ساکسی‌فون نمی‌نوازد
ساکسی‌فون برای وقت تنهایی ست



" عباس معروفی "