کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

این بهار


امسال بهار
فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو
خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی؟


امسال بهار

فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از
شکوفه های شکوه
بر سرمان می بارد.


امسال بهار

برگ معجزه را
از این عشق تغزلی
نشانت می دهم
گل من!
و برگ برنده را
از نگاهت می دزدم.


امسال بهار

هزاره ی عشقم را با تو
جشن می گیرم
و برای بودنت
می میرم.



" عباس معروفی "



نام تو


نام تو را نمی دانم

آری

اما می دانم

گل ها اگر که

نام تو را می دانستند

نسل بهار از این سان

رو سوی انقراض 

نمی رفت.



" حسین منزوی "



سفرنامه بخش هشتم : بقال خرزویل


دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستاق قزوین است. و از آن جابه دیهی که خرزویل خوانند.

من و برادرم وغلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت که چه می‌خواهی بقال منم.

گفتم هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.

 

روستاق : معرب روستا

دیه : تلفظ قدیم ده

زاد : طعامی که در سفر با خود گیرند



" ناصرخسرو قبادیانی "



سفرنامه بخش هفتم : قزوین، رییس علوی آن و صنعت کفشگری در قزوین


پنجم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاریخ فرس به جانب قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم.

قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم می‌دادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود.

و قزوین را شهری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمین.

و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناع‌ها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود.

 


تاریخ فرس :  مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل کلمه ٔ تاریخ آرد: و از آنجمله تاریخ فرس است و به تاریخ یزدگردی و یا تاریخ قدیم هم نامیده میشود و مربوط به سال کبیسه می باشد.( به دلیل طولانی بودن توضیحات خواهشمند است ، در صورت علاقه ، در سایت واژه یاب با عنوان تاریخ یزدگردی جستجو شود.)

بارو : دیوار ، حصار 

حصین : محکم ، استوار

کنگره : دندانه های بالای دیوارها

صناع : صنعت ، حرفه 



" ناصرخسرو قبادیانی "



آمدنش فرخ و فرخنده باد


آمد نوروز هم از بامداد

آمدنش فرخ و فرخنده باد

باز جهان خرم و خوب ایستاد

مرد زمستان و بهاران بزاد

 

ز ابر سیه‌روی سمن‌وی راد

گیتی گردید چو دارالقرار

 

روی گل سرخ بیاراستند

زلفک شمشاد بپیراستند

کبکان بر کوه به تک خاستند

بلبلکان زیر و ستا خواستند

 

فاختگان همبر بنشاستند

نای‌زنان بر سر شاخ چنار

 

لاله به شمشاد برآمیختند

ژاله به گلنار درآویختند

بر سر آن مشک فرو بیختند

وز بر این در فرو ریختند

 

نقش و تماثیل برانگیختند

از دل خاک و دو رخ کوهسار

 

قمریکان نای بیاموختند

صلصلکان مشک تبت سوختند

زرد گلان شمع برافروختند

سرخ گلان یاقوت اندوختند

 

سروبنان جامعهٔ نو دوختند

زین سو و زان سو به لب جویبار

 

بلبلکان بر گلکان تاختند

آهوکان گوش برافراختند

گورخران میمنه‌ها ساختند

زاغان گلزار بپرداختند

 

بیدلکان جان و روان باختند

با ترکان چگل و قندهار

 

باز جهان خرم و خوش یافتیم

زی سمن و سوسن بشتافتیم

زلف پریرویان برتافتیم

دل ز غم هجران بشکافتیم

 

خوبتر از بوقلمون یافتیم

بوقلمونیها درنوبهار

 

پیکر در پیکر بنگاشتیم

لاله بر لاله فرو کاشتیم

گیتی را چون ارم انگاشتیم

دشت به یاقوت‌تر انباشتیم

 

باز به هر گوشه برافراشتیم

شاخ گل و نسترن آبدار

 

باز جهان گشت چو خرم بهشت

خوید دمید از دو بناگوش مشت

ابر به آب مژه در روی کشت

گل به مل و مل به گل اندر سرشت

 

باد سحرگاهی اردیبهشت

کرد گل و گوهر بر ما نثار

 

صحرا گویی که خورنق شده‌ست

بستان همرنگ ستبرق شده‌ست

بلبل همطبع فرزدق شده‌ست

سوسن چون دیبه ازرق شده‌ست

 

بادهٔ خوشبوی مروق شده‌ست

پاکتر از آب و قویتر ز نار

 

مرغ نبینی که چه خواند همی

میغ نبینی که چه راند همی

دشت به چه ماند همی

دوست نبینی چه ستاند همی

 

باغ بتان را بنشاند همی

بر سمن و نسترن و لاله‌زار

 

من بروم نیز بهاری کنم

بر رخش از مدح نگاری کنم

بر سرش از در خماری کنم

بر تنش از شعر شعاری کنم

 

وینهمه را زود نثاری کنم

پیش امیرالامرا بختیار

 

بار خدایی که به توفیق بخت

بر ملک شرق عزیزست سخت

میر همی‌برکشدش لخت لخت

و آخر کارش بدهد تاج و تخت

 

اندک اندک سر شاخ درخت

عالی گردد به میان مرغزار

 

ایزد تیغش سبب ضرب کرد

قطب همه شرق و همه غرب کرد

تا پدرش کنیت ابو حرب کرد

بسکه شد و با ملکان حرب کرد

 

از لطف و آن سخن چرب کرد

خلق جهان طالبش و دوستدار

 

از کرم و نعمت والای او

کس نشنیده‌ست ز لب لای او

فر خدایی همه آلای او

هست بر آن قالب و بالای او

 

صورت او و رخ زیبای او

هست چنان ماه دو پنج و چهار

 

مهتر آزادهٔ مهتر منش

کز خردش جانست از جان تنش

کرده ظفرمسکن در مسکنش

بسته وفا دامن در دامنش

 

خلق ندانم به سخن گفتنش

در همه گیتی ز صغار و کبار

 

همتهای ملکی بینمش

سیرتهای ملکی بینمش

دولتهای فلکی بینمش

مدت برج فلکی بینمش

 

بویا چون مشک زکی بینمش

گاه جوانمردی و گاه وقار

 

همتش از چرخ همی‌بگذرد

رایش در غیب همی‌بنگرد

هیبت او چنگل شیران درد

دولت او سعد ابد پرورد

 

بختش هر روز همی‌آورد

قافلهٔ نعمت را بر قطار

 

تا گل خودروی بود خوبروی

تا شکن زلف بود مشکبوی

تا بت کشمیر بود جعد موی

تا زن بدمهر بود جنگجوی

 

تا زبر سرو کند گفتگوی

بلبل خوشگوی به آواز زار

 

عمر خداوندم پاینده باد

بختش هر روز فزاینده باد

دستش هرگاه گشاینده باد

رایش هر زنگ زداینده باد

 

درد رونده طرب آینده باد

ملکت او را به حق کردگار

 


" منوچهری دامغانی "


 

پ.ن : مُسَمَّط : به نوعی ازقصیده یا اشعاری گفته می‌شود که شاعر بنای آن را بر چند مصراع هم‌ قافیه بنهد و مصراع آخر را بر قافیه‌ای دیگر قرار دهد.

هر بخش از مسمط را یک رشته می‌گویند. قافیه رشته‌ها متفاوت است و در هر رشته، همه مصراع ها بجز مصراع آخرهم‌ قافیه است. در مسمط، مصراع آخرِ هر رشته را بند می‌گویند. بندها هم‌ قافیه و حلقه اتصال همه رشته‌ها به یکدیگر است.

بنیان‌گذار این قالب منوچهری دامغانی ، شاعر قرن پنجم ، است که همه مسمطات وی مسدس‌اند.