کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

آتش جاودان


از هر جهت که بیایی

مرا خواهی یافت.

در من هنوز می سوزد

آتشی که وقت رفتن افروخته بودی !



" رضا کاظمی "



شال


انسان شهرش را عوض می کند، 
کشورش را عوض می‌کند ولی کابوس‌ها را نه.
فرقی هم نمی‌کند سوار کدام قطار شده باشی
و در کدام یک از ایستگاه‌های جهان پیاده شده باشی؛
این تنها جامه‌ دانی ست که وقتی باز می‌کنی
همیشه لبالب است از همان کابوس
مثل شال نیم متری هلنا
هی میل می‌زنی، دانه می‌اندازی، یکی بالا، یکی پایین
و بعد می‌بینی همیشه مشغول بافتن همان شالی...!



" وردی که بره های می خوانند / رضا قاسمی "



پ.ن : رضا قاسمی یکی از محبوب ترین نویسنده های منه 



حکم : مگه دست هات حنا است ؟


در سمنان اگر کسی چیزی در دست داشته باشد و به علت غفلت و سهل انگاری از دستش بیفتد به او می گویند : مگه دست هات حناست ؟ یعنی مگر به دست هایت حنا بستی ؟

 

شبی دزدی به خانه ی بیوه ی ثروتمندی می رود. وقتی که دزد وارد خانه می شود متوجه می شود که زن هنوز بیدار است. خودش را به پشت پنجره ی اتاق می رساند و می بیند زن مشغول خمیر کردن حنا است که دست های خود را حنا ببندد. در این موقع دزد وارد اتاق می شود و با خنجری که در دست داشته زن را تهدید می کند که اگر کوچکترین صدایی بکند او را خواهد کشت. بیوه ی ثروتمند که از ماجرا با خبر می شود به روی خود نمی آورد و لبخندی می زند و می گوید چکار دارم که سر و صدا بکنم من سالهاست که شوهرم را از دست داده ام و از آن به بعد تنها مانده ام. دنبال شخصی مثل تو جوان برازنده می گشتم. تو را حتما خدا برای من فرستاده که با تو ازدواج بکنم. دزد کمی به خود می آید می بیند که این زن بیوه هم ثروتمند است و هم با جمال. کم کم با زن اخت می شود و پیش زن می نشیند و با او درباره ی ازدواج خودشان شروع به صحبت میکند. زن به او پیشنهاد می کند که همین امشب باید عروسی بگیرد. دزد می گوید : در این نصف شبی ملا از کجا پیدا کنیم که صیغه ی عقد را بخواند ؟ زن بیوه در جواب می گوید : اصل کار رضایت طرفین است. وقتی هر دوی ما رضایت داشته باشیم عقد بسته شده است ، من راضی تو راضی گور پدر زن قاضی ، بیا از حالا من و تو عروس و داماد بشویم. دزد قبول میکند . زن می گوید : چه بهتر از اینکه حنا هم حاضر است ، بیا دست ها و پاهایت را حنا ببندم چون باید داماد بشوی. دزد غاقل قبول می کند ، موقعی که بیوه ی ثروتمند دست ها و پاهای دزد را کاملا حنا می بندد به پشت بام خانه می رود و داد میزد : آی دزد – آی دزد . مردم به خانه زن بیوه می ریزند و دنبال دزد می کنند، دزد می خواهد فرار کند اما پاهای او لیز می خورد نقش زمین می شود. خلاصه خود را به دیوار حیاط می رساند . به محض اینکه دیوار را می چسبد که بالا برود و خود را به کوچه برساند دست هایش از دیوار لیز می خورد و دومرتبه به حیاط می افتد و نمی تواند فرار کند و مردم او را دستگیر می کنند. حاکم از او سوال می کند چرا و چطوری دستگیر شدی . دزد در جواب می گوید : دستام حنا بود.

 


ابوالفضل بخشیان سمنانی – بیست و پنج ساله – کارمند – سمنان

یکهزار و سیصد و پنجاه خورشیدی



" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان



شهریور


مثل بندرگاه در استانبول

میان آسیا و اروپا

میان تابستان و پاییز نشسته است

- شهریور -

عاشقم می کند ... 



" فاضل ترکمن "



دُردِ دَرد


آبروی ما ز اشک چشم ماست

همچو ما با آبروی خود کجاست

بحر عشق ما کرانش هست نیست

غرقه ای داند که با ما آشناست

حال ما گر عاشقی پرسد بگو

رند مستی فارغ از هر دو سراست

بینوائی گر گدای کوی اوست

نزد درویشان گدای پادشاست

غیر عشق او حکایاتست و بس

جز هوای او دگر باد صبا است

درد باید درد باید درد درد

درد دل می کش که درد دل دواست

نعمت الله دُرد دردش نوش کرد

آفرین بر وی که او همدرد ماست



"شاه نعمت الله ولی "