کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

نادانی


تنهایی بسیار چیزها به آدم می آموزد

اما تو نرو

می خواهم نادان بمانم !



" ناظم حکمت "



حکم : قوز بالا قوز


هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند ، این مثل را می گویند.


یک قوزی بود که خیلی غصه می خورد چرا قوز دارد ؟ یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده ، بلند شد رفت حمام. از سرتون حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و رفت تو. سربینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد کی سربینه نشسته . وارد گرم خانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند ، می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. در ضمن اینکه می رقصید دید پاهای آن ها سم دارد. آن وقت بود فهمید که این ها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آن ها نیاورد. از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا که رفیقش که او هم قوزی بود از او پرسید : تو چه کار کردی که قوزت صاف شد ؟ او هم ماوقع آن شب را تعریف کرد.


چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند. خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن ، از ما بهتران که آن شب عزادار بودن اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش. آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده ، گفت : " ای وای دیدی که چه به روزم شد  ، قوزی بالای قوزم شد. "

 


یاداشت -  از بیست و نه روایتی که ازین تمثیل داریم مضمون همه آنها یکی است و هیچ یک نکته ی تازه ای ندارد تنها تفاوتی که به چشم می آید تفاوت تحریر است. نکته دیگر انکه مضمون این تمثیل را شاعری که نامش معلوم نیست در قالب مثنوی ساده ای به نظم درآورده است.

 


" خردمند هر کار بر جا کند "

 

شبی کوژپشتی به حمام شد

عروسی جن دید و گلفام شد

برقصید و خندید و خنداندشان

به شادی بنام نکو خواندشان

ورا جنیان دوست پنداشتند

ز پشت وی آن کوژ برداشتند

دگر کوژپشتی چو این را شنید

شبی سوی حمام جنی دوید

در آن شب عزیزی ز جن مرده بود

که هر یک ز اهلش دل افسرده بود

در آن بزم ماتم که بُد جای غم

نهاد آن نگونبخت شادان قدم

ندانسته رقصید دارای قوز

نهادند قوزیش بالای قوز

خردمند هر کار بر جا کند

خر است آنکه هر کار هرجا کند

 


محمدرضا بلالیان – همدان

عباسعلی صادقی – زابل

...

 


" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان



عاشق نِه ای


ای که دایم به خویش مغروری

گر تو را عشق نیست معذوری

گرد دیوانگان عشق مگرد

که به عقل عقیله مشهوری

مستی عشق نیست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

روی زرد است و آه دردآلود

عاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می‌طلب که مخموری

 


" حافظ "



سفرنامه بخش بیست و سوم : طرابرزن، جبیل و بیروت


پس از این شهر برفتم همچنان بر طرف دریا روی سوی جنوب ، به یک فرسنگی حصاری دیدم که آن را قلمون ( یک) می‌گفتند، چشمه ای آب در اندرون آن بود. از آن جا برفتم به شهر طرابرزن و از طرابلس تا آن جا پنج فرسنگ بود. و از آن جا به شهر جبیل ( دو ) رسیدیم و آن شهری است مثلث چنان که یک گوشه آن به دریاست، و گرد وی دیواری کشیده بسیار بلند و حصین، و همه گرد شهر درختان خرما و دیگر درخت های گرمسیریست.


کودکی را دیدم گلی سرخ و یکی سپید تازه در دست داشت و آن روز پنجم اسفندارمذ ماه قدیم سال بر چهارصد و پانزده از تاریخ عجم.


و از آن جا به شهر بیروت ( سه ) رسیدیم. طاقی سنگین دیدم چنان که راه به میان آن طاق بیرون می‌رفت. بالای آن طاق پنجاه گز تقدیم کردم، و از جوانب او تخته سنگ های سفید برآورده ، چنان که هر سنگی از آن زیادت از هزار من بود، و این بنا را از خشت به مقدار بیست گز برآورده اند و بر سر آن اسطوانهای رخام برپا کرده ، هر یکی هشت گز ، و سطبری چنانکه به جهد در آغوش دو مرد گنجد، و بر سر این ستون‌ها طاق‌ها زده است به دو جانب ، همه از سنگ مهندم ، چنان که هیچ گچ و گل در آن میان نیست، و بعد از آن طاقی عظیم بر بالای آن طاق‌ها به میانه راست ساخته‌اند ، به بالای پنجاه ارش، و هر تخته سنگی را که در آن طاق بر نهاده است هر یکی را هشت ارش قیاس کردم در طول و در عرض چهار ارش ، که هر یک از آن تخمینا هفت هزار من باشد. و این همه سنگ‌ها را کنده کاری و نقاشی خوب کرده ، چنان که در چوب بدان نیکویی کم کنند. و جز این طاقی بنای دیگر نمانده است بدای حوالی. پرسیدم که این چه جای است ؟ گفتند : که شنیده ایم که این در باغ فرعون بوده است و بس قدیم است و همه صحرای آن ناحیت ستون های رخام است و سرستون‌ها و ته ستون‌ها همه رخام منقوش مدور و مربع و مسدس و مثمن. و سنگ عظیم صلب که آهن بر آن کار نمی کرد وبدان حوالی هیچ جای کوهی نه ، که گمان افتد که از آن جا بریده‌اند ، و سنگی دیگر همچو معجونی می‌نمود آن چنان که سنگ های دیگر مسخر آهن بود. و اندر نواحی شام پانصد هزار ستون یا سر ستون و ته ستون بیش افتاده است که هیچ آفریده نداند که آن چه بوده است یا از کجا آورده اند.

 


یک - (به اصطلاح جدید ) : بوقلمون

دو - (به اصطلاح جدید ) : جلیل

سه - پروت

 

پنجم اسفندارمذ : پنجم اسفند ماه

گز :  مقیاس طول ، اندازه ؛ معادل ذرع ، امروزه گز را معادل " متر " گیرند

سطبر : کلفت

جهد : کوشش ، تلاش

مُهَندِم : تراشیده و صیقلی 

مدور : گرد

مسدس : شش ضلعی

مثمن : هشت ضلعی

صلب : محکم

سنگ صلب : سنگ فَسان ؛ سنگی که به آن شمشیر و کارد تیز کنند

مسخر : مانند



" ناصرخسرو قبادیانی "


بر اساس تصحیح محمد دبیر سیاقی



بی نام و نشان


نامه هات را بی نشانی

به باد بده ؛

می رساند ...


خانه ام بر باد است.

 

 

" رضا کاظمی "