کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

دل من در سبدی ، عشق به نیل تو سپرد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا واکن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم

کوشش موج به دریا شدنش می ارزد


کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو ، فروریختن ، دم به دمم

به همان لحظه ی بر پا شدنش می ارزد


دل من در سبدی ، عشق به نیل تو سپرد

نگهش دار! به موسی شدنش می ارزد


سالها ، گرچه که در پیله بماند غزلم

صبر این کرم، به زیبا شدنش می ارزد


پ.ن : نمی دونم شاعر این شعر فوق العاده کیه ! ولی تشبیهاتش بی نظیره

جایی میان بی خودی و کشف

باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دویدن تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بی خودی و کشف

"سهراب سپهری"

 

چالش خود بودن! رخوت خود بودن!

راستش نمی خواستم درباره کتاب " مورچه آرژانتینی " بنویسم. چون بنظرم کتابی نبود که حرفی برای گفتن داشته باشه . اما دیشب تو رختخواب وقتی داشتم به این فکر می کردم که چقدر متن کتاب و شخصیت هاش کسل کننده هستند، تازه به نکته ی اصلی پی بردم! شخصیتهای هر سه داستان توی یه رخوت فرو رفتن که حتی با علم به اون ، نمی خوان تغییری در وضعشون بدن. اگر زمانی هم به اشتباه بودن موقعیت خودشون شک کنن باز هم به دنبال توجیح و آوردن دلیل برای موقعیتشون هستن.

*****

وقتی نگاهی به فضای داستانی آثار نویسندگان قرون گذشته مثل  "چارلز دیکنز " ، " ویکتور هوگو " ، " تولستوی " و ...  می اندازی ، بیشتر شخصیت ها درگیر بدبختی و فقر بودند و داستان درباره تلاش اونا برای ثروتمند شدن یا گذراندن زندگی فقیرانه شون بود.یه جورایی انگار انسان چالشی برای رو برو شدن باهاش داشت! چیزی که اون رو به حرکت در میاره و معنای زندگی بهش میده.اما هرچه بشر به سمت پیشرفت حرکت کرد و به رفاه بیشتری رسید ، انگار از خودش روز به روز دورتر شد. طوری که در ادبیات قرن بیست و معاصر با آثاری از طیف " کرگدن " یونسکو، " مسخ " کافکا ، " وقتی من یک اثر هنری بودم" اریک امانوئل اشمیت و ... روبرو هستیم و اینکه چطور انسان با فراموش کردن ماهیت خودش – که در حرکت و چالش معنا پیدا میکنه – کنار اومده ، قبولش کرده و هزار و یک دلیل منطقی برای توجیح خودش بیان میکنه! انسانی که ترجیح میده کرگدن باشه! کسانی که تمام تلاششون رو میکنن تا به چیزی که نیستن وانمود کنن ( این توی جامعه ما طی چهار-پنج سال گذشته زیاد دیده شده)، سعی میکنن که خودشون  نباشن تا از طرف باقی افراد مورد قبول و پذیرش قرار بگیرن!( اگه تو مثل اونا فکر یا رفتار نکنی با دید تعجب بهت نگاه میکنن، تو رو آدم سنتی یا محافظه کار می دونن! اما جالبیش می دونی کجاست؟ اینکه اونا در باطنشون تو رو تحسین می کنن –این چیزیه گاهی بعضی هاشون بهت اعتراف میکنن!!- هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا آدما خود واقعی شون رو دوس ندارن ، زیبا نمی بیننش و انکارش میکنن . یکی از حرفایی که زیاد درباره خودم شنیدم اینه که : زهرا ، آدم در مقابلت می تونه خودش باشه!!!!! تا به امروز هنوز نتونستم معنی این حرف بفهمم! مگه رفتارم با بقیه چه تفاوتی داره که اون افراد این قضاوت نسبت بهم دارن !!؟؟ یا رفتار بقیه با اونها چی هست که من خلاف اون حس رو بهشون منتقل می کنم ??!! به نظرم غم انگیزه!! )

****

نمی دونم این چه رخوت و بی تفاوتی ه که ما درگیرشیم یا اصلا چرا این اتفاق برای ما افتاده؟!

 

 

خورشید آرزو


بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را



شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق


آزار این رمیده ی سر در کمند را



بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت


اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست!



بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان


عمری ست در هوای تو از آشیان جداست



دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت



شاید که جاودانه بمانی کنار من


ای نازنین ـ که هیچ وفا نیست با منت ـ



تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو



یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم


با اشک شرم خویش بریزم به پای تو



بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح


بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب



بیمار خنده های تو ام ، بیشتر بخند


خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب



پ. ن : امان از این خوابای شیرین که بیداری رو تلخ میکنن! 

کتاب های بوسه ای

تا به حال لای یک عالمه کتاب عشقبازی کرده ای؟

جوری بوس ت می کنم 

نه!

جوری نفس ت می کشم که کتاب ها بریزد ...


" عباس معروفی "