کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

آیا یک نفر هست ؟


میخواهم اقلاً یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم!


" ابله / داستایوفسکی " 

یک نصیحت پدرانه !


- بچه چقدر کتاب می خونی ، پدر چشمات در آوردی ، مغرت با این چیزا پر نکن! با دوستات برو بیرون ! 

گفتن یا نگفتن ، مسئله کدام است !


حرف نزدن دلهره ای بود و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهره ای دیگر!


" ژان کریستوف / رومن رولان "

کتابفروش ها

چند روز پیش که طبق عادت رفته بودم تا توی کتابفروشی ها پرسه بزنم ، به کتابفروشی رسیدم که کمی قبل تر برای اولین بار داخلش شدم. اولین بار که رفتم هنوز همه چی سروسامان نداشت و بسته بندی بعضی کتاب باز نشده بود.از سر کنجکاوی هم که شده پرسیدم : تازه شروع به کار کردید یا دارید جم می کنید؟ گفت : تازه شروع کردم. تو تمام مدتی که داشتم کتابهاش نگاه می کردم من زیر نظر داشت و راهمناییم می  کرد که کدوم کتاب توی کدوم قفسه هست. راستش اینقد با اشتیاق این کار رو می کرد که رو م نشد دست خالی بیام بیرون! نمایشنامه " مادر " اثر برتولت برشت ، چیزی بود که خریدم!

برای دومین بار که رفتم – همون چند روز پیش – دیدم که همه چی سر جاش و چندتا مشتری داره که دارن ازش خرید می کنن. چیزی که برام جالب بود اشتیاق فروشنده بود! اینکه چطور برای مشتری هاش وقت و توجه میذاره!

 

نمی دونم این بخاطر خاصیت این قشر –کتابخون – که توی سکوت دنبال کتاباشون بگردن یا چیزیه که به مرور زمان شده یه عادت و فروشنده ها بهش احترام میذارن و چیزی نمیگن یا عادت کردن که سکوت کنن!

 بیشتر کتاب فروشا وقتی وارد مغازه شون میشی حتی سرشون رو بالا نمیارن تا ببینن که چه کسی وارد شده مگر زمانی که زیاد توی مغازه بمونی که اونم یا سرشون بالا میارن و نگاه ت می کنن یا ازت میپرسن که چه کتابی نیاز داری! جالبیش اینجاست که کتابای فروشی مثل صاحب کتاب فروش میشن ، البته برعکسش باید بگم؛ فروشنده ها مثل کتاباشون میشن. شاید من این حس دارم اما وقتی وارد مغازه ای میشی با نگاه کردن به فروشنده ش می تونی حدس بزنی که چه کتابایی دارن! مثلا کتاب فروشی توی خیابون انقلاب هست  به اسم " طهوری "که  کتابای مرجع و تاریخی می فروشن و بیشتر فروشنده هاشم مسن هستن! اصلا واردش که میشی فضاش تو رو میگیره یا شایدم فروشنده هاش! نمی دونم ! در کل دنیای جالبه

تفریق میان عاشق و عشق؛ محال است ، محال

گناهش این بود که خدا را در او دید.
گناهش این بود که خدا را معشوق و در معشوق دید.
او همه ی حرفش از عشق بود،
و گناهش این بود که با همه علم ندانست که در چنان وانفسایی، معشوق که خود عاشق نباشد، قدر "این عشق" بجا نتوان آورد.

عشق چیره بر وجود عاشق است و نه الزاما بر معشوق.
تفریق میان معشوق و عشق و عاشق شدنی ست ، اما میان عاشق و عشق محال است.
معشوق می تواند عاشق باشد یا نباشد ، می تواند حتی خبرش از عاشق نباشد ، اما نه در " این عشق ".
گناهش این بود که ندانست خدا معشوق نمی تواند بود.ندانست که منزلت عاشق بسی برتر از معشوق است و لذت عاشقی بسی بیشتر.

کدامین معشوق می تواند گفت " صدبار اگر توبه شکستی، باز آ " ...

زنهار اما که او مکار عاشقی ست از معشوق چهره می پوشاند تا بیازمایدش؛ آزمایشی سخت و تعقیبی بی امان.

 

 " کیمیا خاتون / سعیده قدوس "