کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

هر چه کشــی بکش، مکش باده به بزم مدعی

هر چه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر، مـبر سنگدلی به کار من

هر چه هلی بهل، مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر، مدر پرده ی اعتبــــار من

هر چه کشــی بکش، مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور، مخور خون من ای نگار من

هر چه دهی بده، مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه، منه پای به رهگــــذار من

هر چه کشی بکش، مکش صید حرم که نیست خوش
هـر چه شوی بشو، مشو تشنه به خون زار من

هر چه بُری بُبر، مَبُر رشته ی الفت مـرا
هر چه کنی بکن، مکن خانه ی اختیار من

هر چه خری بخر، مخر عشوه ی حاسد مرا
هر چه تنی بتن، متن با تن خاکسار من

هر چه روی برو، مرو راه خـلاف دوستی
هر چه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من

 

" شوریده شیرازی " 



پ . ن : از خوندن این شعر سیر نمیشم

ایستگاه

می دونی بهترین جا برای کتاب خوندن اونم تو خیابون کجاست؟


" ایستگاه اتوبوس " . چون هیچ کس کار به کارت نداره و بدون هیچ مزاحمت و متلکی می تونی ساعتها بشینی و کتاب بخونی! تجربه جالبه ! 

حیف است ! حیف


هیچ کس زودتر از من


لبخند نمی‌زند به روی تو


حتا بیداری!
**
تو می‌دانی


که از مرگ نمی‌ترسم


فقط حیف است


هزار سال بخوابم


و خواب تو را نبینم.


 

"عباس معروفی "

بوف مرگ

مرگ! تاریکی ! سنگینی ! باز هم مرگ و باز هم تاریکی و باز هم ... مرگ!


چطور درون یک نفر می تونه انباشته ازین چیزا باشه! انگار هیچ دریچه نوری توی وجودش نیست! مدام توی یه منجلاب تیرگی غلیظ دست و پا می زنه و هیچ شاخه خشکی نیست تا بهش اویزون بشه! همه چی مسمومه ! همه چی توی یه یاس ابدی فرو رفته ! مرز بین واقیت و خیال کجاست؟ آدم چطور می فهمه که کجا ایستاده؟چی می تونه به آدم کمک کنه؟ باید به چی یا کی اعتماد کنه؟

بوف کور هدایت اولین داستانی بود که خودم به عمد تمام تلاشم کردم که زیاد غرق داستان نشم. اما گاهی که ناخودآگاه با شخصیت کتاب می رفتم ، سنگینی و ثقلی که توی وجودش بود رو حس می کردم! حس اون قسمت که فرار می کنه برام خیلی ملموس بود.انگار خودم بودم که داشتم از تمام سنگینی های دنیای شخصیت راحت میشدم و یه نفس آسوده می کشیدم اما وقتی راوی دوباره برگشت به جای اولش ، همه اون سنگینی ها برگشت! حتی حس دوست داشتنش هم برام سنگین و غم انگیز بود! عشقی بی سرانجام ! ناکام ! تلخ ! متزلزل !


هرچقد هم که یه داستان خیالی و ساخته و پرداخته فکر نویسنده باشه اما باز نشانه های از جوهره وجودی نویسنده رو داره! مدام به این فکر میکنم که هدایت در چه شرایط و زمانی زندگی می کرده که وجودش اینقدراز ناامیدی پر بوده. خودش هم حتی به رهایی فکر نمی کرده! حدس میزنم تنها مسئله " امید " باشه! آدمیزاد با امید می تونه دنیای خودش رو نجات بده!

عجب عنصریه این امید ! بشر بدون اون هیچه ، پوچه ! دنیای بدون امید مثل دنیای بدون آسمان یا خورشید یا هوا یا ... می مونه ! آیا میشه دنیا رو بدون این عناصر تصور کرد؟! آیا میشه بشر رو بدون امید تصور کرد؟!

********

وقتی داستان شروع کردم و به مرد قوزی ، نقاشی قلمدان ، زنی که خم شده و گلی به دستش ، رسیدم ، کتاب " پیکر فرهاد " عباس معروفی برام تداعی شد! نشانه ها همون نشانه ها ! ته مایه داستان همون... !!!!!!!! راستش خیلی خورد تو حالم! من یکی از طرفدارای مصمم نوشته های معروفی م اما دیدن این کپی برداری – نمی دونم اسم درستی براش انتخاب کردم یا نه – برای کتابی که من خیلی دوسش دارم حتی بیشتر از "سمفونی مردگان" یا "سال بلوا "، خیلی خیلی حالم گرفت! البته پرداخت معروفی با هدایت فرق میکنه اما اصل داستان یکیه ! نمیدونم احتمالا معروفی دلایل خواست خودش رو داشته ! 

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی!!

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

" شهریار " 


پ.ن : گاهی بعضی شعرا به عمد یا تصادف خودشون سر راهت قرار میدن!