کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

تو نیامدی ، عشق شیر شد ، نان دل بیات شد !

" عشق شیر شد "


عشق شیر شد

اهوی دل مرا که دید

آهو از میان سینه ام رمید

هی دوید و هی دوید و هی دوید ...

عشق آخرش به او رسید

آهوی دل مرا درید

 

********

 

" تو نیامدی "


سینه ام : تنور بود

عشق : نان داغ

خنده ام : آفتاب ناگهان

گونه ام : آسمان داغ

تو نیامدی ، نیامدی ، نبودن تو باد

باد شد وزید

آفتاب خنده از لبم پرید

آسمان گونه ام : کبود

بودهای من همه : نبود

عشق و آتش و تنور :

دود

غصه : نُقل

و غم : شربت بساط سور و سات شد

تو نیامدی

نان دل بیات شد


" عرفان نظرآهاری "


پ.ن ؛

 اول : این نوشته از کتاب تازه چاپ نویسنده است. بهار نود و دو . انتشارات نور و نار

دوم : گرافیک این کتاب قشنگه و به نوشته هاش میاد اما فکر می کنم تنها ایرادی که داره اینه که نوشته ها با کادر سفید رنگ از زمینه نقاشی جدا شده که تاثیر متقابل نوشته و نقاشی رو کم می کنه.

 

بعضی روزها

 

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روز های پیش قدری بیشتر
این روز ها را دوست دارم
گاهی
-
از تو چه پنهان-
با سنگها آواز می خوانم
وقدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
...
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
...
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل را جشن می گیرم
گاهی
صدبار در یک روز می میرم

حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران نا شناس شهر
احساس گنگ اشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا وسر بزیرم را
اهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند...

 

" قیصر امین پور "


پ.ن : هر چند وقت یکبار اینطوری میشم و چند روزی به همین حالت باقی میمونم! دیروز خیلی شدیدتر. نمی دونم یه حس خاصیه ! آدم احساس می کنه به آدمای دور و برش در عین ارتباط عمیقی که داره، تعلق نداره! آدما رو می بینه اما انگار هیچ کدوم چهره ندارن! یا حس میکنم آدمایی که از کنارم رد میشن من رو نمی بینن!  لحظات خیلی قشنگیه اما آدم می ترسه زیاد توش باقی بمونه! 

دیروز رفتم شامپو بخرم ( بیشتر مواقع از یه مغازه می خرم) ، فروشنده گفت : همون همیشگی رو می برید؟! شاید خیلی خنده دار باشه اما حس کردم که چهره دارم! 


کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا


آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟




" فردریک براون "

مقیم زلف تو شد دل

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید

 

پ.ن : خیلی دل تنگم !!

آخه اینم شد زندگی!

هر وقت که لپ تاب روشن میکنم و چشمم به فایل کتاب جدید پائولو کوئلیو می افته ، می خوام بزنم زیر گریه! آخه هر کاری کردم نتونستم بازش کنم ! یه پیغام خطای خیلی مسخره میده!
 وقتی تیکه تیکه توی فیس بوک نوشته هاش می ذاره حسابی دلم آب میشه که زودتر بخونمش اما لعنت به این تکونولوژی که گاهی خیلی آدم اذیت میکنه! 


آخه اینم شد زندگی!!!( البته این قسمتی از دیالوگ یه نمایشنامه بود، حسش اومد فکر کردم حیفه نگم )