ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
... و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را ، روح خود را ، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟ چه بسا مردمانی که می آیند و می روند بی که از خیالشان بگذرد که این موهبت نیز وجود داشته است ، موهبتی که انسان نه بس بخواهد ، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین ، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند – می نگریسته اند ؛ و من اذغان می دارم که نگاه آن انسان به من ، کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیری اگر چشم عالمی نسبت به من کور می شد و نزد خود اعتراف می کنم که فقط به نگاه او – نگاه او به خودم – نیازمند بودم و بس!...
" سلوک " محمود دولت آبادی
پ.ن : حاضرم هر چی که دارم رو بدم برای کسی که اینطور به من نگاه کنه!
خوندن خوندن خوندن... گاهی تنها راه فرار ازین آدما و اتفاقات دور و برت ه. از دنیای واقعی دور میشی و تا می تونی خودت رو درون قصه کتابا غرق می کنی. یه داستان هرچقدرم پر از اندوه ، مصیبت ، شادی یا ... باشه بازم همه در درون ذهن توئه و فضای کتاب؛ شاید تا چند روزی درگیرش باشی اما واقعیت نداره! این تنها نکته شه ؛ واقعیت نداشتن !
یه وقتایی شدیدا از آدما می ترسم ؛ از بودن کنارشون ، حرف زدن باهاشون ، نگاه کردنشون ، می ترسم از اینکه کم باشم یا چهره نداشته باشم ، اینکه واقعی نباشن یا نباشم! شاید یکی از مضرات خوندن زیاد کتاب همین باشه ؛ اینقدر از آدما دور و توی دنیای درون خودت غرق میشی و با خودت حرف میزنی که یه دفعه به خودت میای و مطمئن نیستی که تموم اون حرفایی که میگفتی فقط تو ذهنت بوده یا بلندم گفتی!؟ مدام می ترسی نکنه حرفی رو بلند گفته باشی ، دور و برت رو نگاه می کنی و وقتی عکس عمل خاصی از اطرافیانت نمیبینی خیالت راحت میشه که همش توی فکر و صفحات کتاب بوده!
...
به
اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه
ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که
قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر
نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً
به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای
دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت
" نیکی فیروزکوهی "
پ.ن : نمی دونم این چه جنونی ه که ما آدما در این روزگار درگیرش شدیم!
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به
همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود...
"عباس معروفی / سمفونی مردگان"
برایت خواهم نوشت
از ابهام لحظه ها
از تردیداز حجم مرگ آور نبودنت
از کسانی که ردّ میشوند و بوی تو را میدهند
شاعرانی که از تو مینویسند و شعرشان را با نام خودشان چاپ میکنند
روزنامهها که عکست را درشت میاندازند ، بی من در کنارت
برایت خواهم نوشت
از حدیث تلخ بغضهای تا ابد
از قناعت به یک خاطره ، یک یاد ،یک شب مهتاب
از صبوری من و جای خالی تو و شبهای من
برایت خواهم نوشت
حتی تو هم برای من نبودی
حتی تو هم برای من نبودی